عملیات کبیر فروغ جاویدان به روایت شاهدان، یادها و خاطره‌ها

Share


حماسه کبیر فروغ جاویدان قسمت اول


عملیات کبیر فروغ جاویدان قسمت دوم

فروغ به روایت شاهدان، یادها و خاطره‌ها
اشتیاق سوزان سرنگونی فاشیسم مذهبی – به قلم: صادق کوهکن
مقدمه

متن زیر داستان ادبی و افسانه نیست. داستانی هم اگر باشد، روایت کسانی است که به خمینی ”نه“ گفتند و بهای آن را داده و می‌دهند. کسانی که با اشتیاق سوزان سرنگونی، دل به دریای آتش زدند. اشتیاقی که بیست و پنج سال قبل این داستان را آفرید؛ در بهار 1382 در زیر وحشیانه‌ترین بمبارانها در شیارهای بیابانهای عراق طوری خودش را در چهره و سکنات فرزندان رشید مردم ایران نشان داد که، نایت ریدر، در18 اردیبهشت 82 به‌نقل از یک سخنگوی نظامی گزارش کرده بود که افسران آمریکایی ”این گروه را یک سازمان «عجیب و غریب» یافته‌اند که اشتیاق شگفت‌انگیز آنها برای سرنگونی رژیم ایران، طی یک روز حضور در پایگاههای آنها مشهود بود… “
«اشتیاق شگفت‌انگیز برای سرنگونی رژیم ایران» اکنون نیز بعد از ده سال پایداری پرشکوه در زیر کثیف‌ترین توطئه‌ها و بمباران تهمتها و رگبار فشارها از طرف رژیم ولایت‌فقیه و ده کشور خودش را نشان می‌دهد. بعد از رذیلانه‌ترین جنگ روانی که دشمن تحت نام خانواده با سیصد بلندگو در اطراف اشرف به‌وجود آورد و بعد از حماسه فروغ ایران و فروغ اشرف و موشک بارانهای جنایتکارانه در لیبرتی خودش را نشان می‌دهد. در این مسیر، از پای نخواهیم نشست. در سالگرد فروغ جاویدان، با سوگند به لحظه لحظه حماسه شهیدان و مجروحان و نگاه واپسین آنها که در صحنه گفتند: به پیمان خود با خدا و خلق و مسعود و مریم وفا کردیم، تا سرنگونی رژیم وحشی و دیکتاتوری پلید آخوندی با تمام توش و توان خود می‌کوشیم. بعد از آن جاودانه‌فروغ ها، که از جان گذشتند، برای پاسخ به الزام طی طریق سرنگونی، از خانه و خانمان نیز گذشته‌ایم و اگر لازم باشد باز هم درسهای جدیدی از فدا را به دیکتاتور حقیر پست نشان خواهیم داد. نبرد ادامه دارد. تا رهایی مردم. آخر مسعود گفته است: اگر مجاهد را در یک کلمه خلاصه کنم. می‌شود: وفای به پیمان با فدای بی‌کران.
اگر بپذیرید که بزرگترین آثار هنری، ادبی، مجسمه سازی، صنعتی و… را ”عشق به آرمان ”می‌سازد، از لابلای داستان زیر عشق سازندگان آن را به سرنگونی ولایت‌فقیه و رهایی مردم ستمدیده ایران خواهید دید. همه فاکتها مستند به‌ خاطرات شاهدان است.ازکجا شروع شد؟
هنوز غنائم عملیات چلچراغ را جمع‌وجور نکرده بودیم. جمعبندیها کامل نشده بود. شکستگیهای مجروحان در گچ بود. زخمی‌ها، آرام آرام از بیمارستان به یگانها باز می‌گشتند. فرماندهان در تکاپوی طرح بعدی عملیاتی بودند. هر شب تصاویر رزمندگان در مهران و هواداران مقاومت در سراسر جهان، که شعار ”امروز مهران –فردا تهران“ سر داده بودند، در برنامه‌های مختلف سیمای مقاومت پخش می‌شد. روزهای داغ تیرماه عراق بود ناگهان خبر رسید که خمینی جام زهر خورد. همه چیز از این نقطه شروع شد.توجیه فرمانده کل
سالن اجتماعات اشرف، غلغله بود. هرکس به نقشه ایران که در گوشه سن نصب شده بود، نگاه می‌کرد و مسعود از ضرورت رفتن برای عملیات فروغ صحبت می‌کرد او از رشیدترین فرزندان ایران‌زمین که بعد از گذر از هفت دریای خون در این نقطه جمع شده و تمامی دار و ندار او بودند صحبت کرد و گفت: همه چیز را در طبق اخلاص می‌گذاریم… فردا دیر است… نتیجه عملیات هر چه باشد پیشاپیش به خلق قهرمان و به رزم آوران آزادی تبریک می‌گویم. همه دستها را به علامت موافقت بلند کردند. همه لبخند زدند یا. اشک شوق ریختند. گفتند: باید رفت، وقت رفتن ا ست.آماده‌سازی
اشرف سراپا کار و تلاش شبانه روزی بود. هرجا می‌رفتیم، صدای آهنگری و جوشکاری برای نصب زره و تیربار و دولول بر روی خودروها به گوش می‌رسید. گاه در کارگاه تا بیست سانتی متر ورق و نبشی و.. ریخته بود. باید مواظب می‌بودی که چشمهایت در اثر جوشکاری دچار برق زدگی نشود… درب اتاق هر فرمانده‌ای باز می‌شد و یک فرد خندان و مصمم با شوق عملیات سرنگونی وارد شده و ساعتی بعد لباس فرم برتن و گتر کرده، دنبال آماده‌سازی می‌رفت. مهمات تمیز شده و نوارگذاری می‌شدند. در میدان تیر اشرف شبانه روز تمرین و شلیک بود. صدای شلیک مانع توجیهات عمومی درسالن مقرهای نزدیک بود. هر یگان که خط آتش را ترک می‌کرد، یگان بعدی که در نوبت بود وارد می‌شد. آموزش و قلق گیری سلاح و تمرین با هم بود. در آشپزخانه‌ها غذا پخت و آرشیو می‌شد. سوله اداری جیره جنگی و میوه و خوراکی توزیع می‌کرد. همه در تکاپو بودند. بعضاً آن‌قدر خسته بودند که فقط در تردد داخل خودروها یک چرت می‌زدند و یا به‌خاطر نماز پوتین را از پا در می‌آوردند. یا صبحگاهان وقتی برای نماز می‌رفتند، دو ساعتی هم دم در آسایشگاه دراز می‌کشیدند که تجدید قوا کنند.
فرمانده سارا (مجاهد شهید طاهره طلوع) که اصلاً خواب نداشت. خودم دیدم. 24ساعت بود کار می‌کرد وقتی گفت برو استراحت. گفتم: شما چی؟! گفت: من کار دارم، جداول و طرح و توجیهات مانده است. تازه توجیه را هم در کنار میدان تیر و همزمان با شلیک انجام می‌دهیم. آنی… هم از خارج رسیده و به مقر ما آمد. چقدر چابک و پرشوق بود. سریع همه دستگاه امداد را چک کرد. دید که صندلیهای یک مینی‌بوس را برداشته و آمبولانس درست کرده‌ایم. خوشحال شد. همه دستگاهها را چک کرد. ساکشن، آمبوبک، رگلاتورهای اکسیژن و… گفت ”خیلی خوب! “وداع با کودکان
صحنه پرشور و پرعاطفه دیگر در بیرون مدرسه اشرف بود. مجاهد شهید، سو که زنی چینی بود، به فرزندش حنیفه گفت: به مأموریت می‌رویم. حنیفه روبه مادر گفت: می‌خواهی شهید بشوی؟ سو پرسید از کجا می‌گویی؟ دخترش با اشاره به روسری قرمز سو گفت: از این‌جا می‌گویم. سو در جوابش گفت: نه، مادر هرکس که روسری قرمز می‌پوشد، برای شهید شدن نیست. نشست داریم. بعد هم مأموریت می‌رویم و برمی‌گردیم.
در بقیه صحنه‌ها هم همین حالتها و صحبتها بود. صفیه به برادرش گفت: این بار مأموریت ما مقداری طول می‌کشد. شما به عموها و خاله‌ها کمک کنید. و پروین برای آماده‌سازی وسایل کار داشت ولی دو تا بچه‌هایش ولش نمی‌کردند. طاهره هم باید دخترش را زودتر به پانسیون می‌رساند تا برای مهمات‌گذاری تیربار برود. صحنه‌یی مملو از امید و حدس و گمان و ترک خانمان با حداکثر فداکاری و پرداخت برای سرنگونی بود.بدرقه رهبری
وقتی ستونها به خط شدند در مسیر خروج از اشرف، در یک سه راهی مواجه با صحنه پرشور و غافلگیرانه‌یی شدیم. عقب آیفا داشتیم گپ می‌زدیم، شوخی می‌کردیم. هرکس از کاری که درصحنه خواهد کرد و آمال و آرزوهای خود تعریف می‌کرد. دکتر رضی می‌گفت: دیدی وقت آن رسید؟ ای خدا، خمینی که مردم را ذله کرد. حالا وقت انتقام و نوبت مردم است. در همین حال و هوا بودیم که، با صدای هیجان یکی همه توجهات جلب می‌شد. برادر مسعود و خواهر مریم در اتاق عقب یک خودرو ایستاده بودند و با علامت دست، با لبخند، با تعقیب نگاه و با چند کلمه از رزمندگانشان بدرقه می‌کردند. نقطه وصل به رهبری بود. نقطه تجدید پیمان بود. لیدا و پروین تا نیمه بدن از شیشه درب لندکروز بیرون آمده و هر دو دستشان را تکان می‌دادند. بچه‌های پشت یک آیفا همه بلند شده و دست تکان داده و بعضاً با علامت دست بوسه نثار می‌کردند. در یک فضای صمیمی ممتد این کلمات در فضا طنین‌انداز بود، خداحافظ… … .. دیدار در تهران… . مرگ برخمینی، درود بررجوی… برادر… . فدایت بشوم… آهای… … . خواهر مریم… .احساسات مردم عراق
ستونی از خودروها و تیربارها و کاسکاول و نفربر که روی هر کدام یک پرچم ایران و یک آرم سازمان نصب بود، از درب اشرف عبور کرد. در مسیر تا پایگاه پشتیبانی که نزدیک خانقین بود، از شهرهای خالص و بعقوبه و روستاهای زیادی عبور کردیم. مردم در دو طرف جاده صف بسته و با دست علامت پیروزی می‌دادند. در میدان بار خالص هر کس مشغول خرید میوه و جدا کردن مواد و یا حساب و کتاب با مغازه‌دار بود، در همان حالت برگشته و ابراز احساسات می‌کردند. کودکان با گفتن ”هلو… هلو“.. و ”مع السلامه“ و ”بای… بای“ و هلهله، احساسات خودشان را به مجاهدین ابراز می‌کردند. صحنه پرشوری بود. هیچ توقفی نبود و همه جا استقبال و تشویق و دست تکان دادن و رابطه زدن با کسانی بود که مردم خمینی گزیده عراق می‌دانستند، شکاف خونین ناشی از جنگ بین رژیم با عراق را همین مجاهدین می‌توانند تبدیل به برادری بین دو ملت کنند. راه رهایی عراق نیز آزادی ایران است. همه از شادی لبخند به لب داشتند.پایگاه پشتیبانی
در این قسمت همهمه بود. از روز قبل قسمت پشتیبانی تدارک دیده بود. چادر و سایبان برپا بود.. هرکس وسایل و تجهیزات را چک می‌کرد. یکی طاقمه می‌بست. یکی کمبود خشاب را کامل می‌کرد. عده‌یی در حال دید و بازدید و در عین‌حال خداحافظی بودند. شوق عملیات سرنگونی در همه چهره‌ها دیده می‌شد. آخرین هماهنگیها و توجیه و چفت و جور شدنها در این قسمت انجام گرفت. چهره دوست داشتنی و مهربان شهید کاظم باقرزاده در این پایگاه دیدنی بود. برق نگاهش از شور و انگیزه و غرور شرکت در عملیات او حکایت می‌کرد. کنار درب آیفا مهمات ایستاده بود و به دو نفر که با هم صحبت از کم بودن فشنگ بی.کی.سی می‌کردند، گفت: شما شلیک کنید. بار خود را سنگین نکنید که قدرت تحرک و مانور داشته باشید. خیالتان راحت باشد. رساندن مهمات با من! جالب بود که همه با هم هم دیدار و احوالپرسی داشتند و هم خداحافظی و بیان امید دیدار در تهران و…عبور از مرز
ساعت یک بعدازظهر دوشنبه سوم مرداد، در هوایی آفتابی و صاف، از اردوگاه مرزی حرکت کردیم. نگاه یاران به همدیگر، پر از شوق و امید بود. در پشت خودروها روبه‌روی هم نشسته بودند. هرکس به‌نحوی خوشحالی خود را بروز می‌داد. یکی می‌گفت: ”بالاخره روز موعود رسید“. دیگری می‌گفت: ”وای بر خمینی خائن، که فکر کرد مجاهدین خلق او را ول می‌کنند تا به جنایت ادامه دهد“. این جملات در میان شادی و همهمه و خنده‌های یاران در فضا طنین‌انداز بودکه: ”دمار از روزگارشان در می‌آوریم… ای خدا، مردم چه‌ها که در این سالها نکشیدند و حالا چی می‌بینند؟ آزادی… اگر من شهید شدم، به مادرم بگو رستگار شدم… یاد شهدا به خیر، دارند ما را تماشا می‌کنند… نه بابا، همراه ما هستند، روز روز انتقام آنها از دژخیمان است. پرستوها به لانه باز می‌گردند.. ، و… “آری با همین فضای شاد و روحیه بالا در ستون منظمی، با فاصله حساب شده از هم، حرکت می‌کردیم. با خودم فکر می‌کردم، تاریخ رهایی بشر چقدر زیباترسیم می‌شود. پیامبران از شهرهای خود رانده شدند. از بیرون، تدارک نبرد آزادیبخش را انجام داده و سپس مرکز ظلم و جور را فتح کردند.. محمد با هجرت از مکه، ساز و کار نبرد رهایی را به مرحله‌یی رساند که فاتحانه به مکه وارد و بساط خودخواهان ابوسفیانی را برچید. حسین از صحرای حجاز عبور کرد و کاروان رهایی او در کربلا، پرچم فروغ جاودان نبرد آزادی را برافراشت. حتی در انقلابات معاصر، راهبران از بیرون از حاکمیت خفقان و سلطه استبداد، جنبش آزادی را هدایت کرده و سپس با غرور و فاتحانه به میان مردم خود بازگشتند. و اینک نوبت پیشتازان مردم ایران است. آری، پرستوها به لانه باز می‌گردند، هر چند خونین بال و رنجدیده، اما شادان و غزلخوان و فرحبخش و شادی آفرین، برای گسترش شور زندگی، در منطقه‌یی ماتم‌زده و دلمرده که آخوندها ساخته‌اند.
در لحظه عبور از مرز همه خندان بودند. فرمانده از شیشه اتاق جلوی خودرو گفت: وارد ایران شدیم. آخ که چه واکنش‌های زیبایی از رزمندگان دیده می‌شد. شهید هاشم هاشمی با لهجه شیرین ترکی گفت: آهای.. منیم داغلارم… آی ایرانم. و شهید مهرداد آژنگ اشک می‌ریخت و شهید علی اتمامی بغض کرده و می‌گفت: ای زیباترین وطن، خمینی با توجه کرد؟
مریم ـ خ را که دیدم گفت: نمی‌دانم بگریم یا بخندم. شوق دیدار و اشک درب و داغون شدن وطن… . در یک نقطه‌ای نسیم و طبع هوا عوض شد. همه احساس کردند که دیگر هوای گرم بیابانهای عراق نیست، خنکای بلندیهای روبه‌رو در ایران است. نسیم خنک ایران به سمت ما می‌وزید و آثار آن را در نوازش سردی که روی چهره‌ها می‌کشید، می شد دید.

سرپل ذهاب
صحرا همه سوخته بود. آثار هشت سال جنگ دیده می‌شد. قصرشیرین یک ویرانه بود. روح خمینی در همه جا دیده می‌شد. فرمانده صفر (مجاهد شهید رضا درودی) که مسیر را اشتباهی رفته بود با لبخند و خونسردی همیشگی‌اش، برگشت و به ما پیوست. باچه سختی توانسته بود ستون زرهی را با خودرو طی کرده و سر و ته کند. انجام این کار د ر اختفاء و استتار خودش یک داستانی بود. ولی خونسردی او مسأله حل کرده بود. همه سرود می‌خواندند. درعین حال دیدبانی اطراف را داشتند. در رودخانه سرپل ذهاب وضو گرفته و نماز خواندیم. درست ساعت12 بود که پیام فرماندهی کل به‌مناسبت عید قربان دریافت شد. به یکایک رزمندگان تبریک گفته و برای ما فدا و قربانی حضرت ابراهیم را یادآور شده بود. تجدیدعهد و پیمان در روز فدای بین‌الملل بود. از همین جا حمایت مردمی شروع شد. دونفر نزدیک شده و به لیدا گفتند: از دیشب دیدیم بعضی از شماها آمده بودید رفتیم هندوانه جمع کردیم که برای رفع تشنگی استفاده کنید مواظب بودیم رژیم حضور شما را نفهمد.

تنگه کل داوود
اولین ستون حرکت کرده بود. از تنگ داوود که صخره‌ای چند کیلومتری بود، باید عبور می‌کرد. رحیم هر چه با لودر سعی داشت که نفربر منهدم شده دشمن را بردارد نمی‌توانست و زمان می‌گذشت. زیر رگبار تیربارها و خمپاره‌ها و توپخانه دشمن باید راه باز می‌شد. بالاخره موفق شد راه را باز کند. دشمن با مینی‌کاتیوشای تایمری آتش می‌ریخت. فرمانده افشین با یک دسته کاسکاول دور زده و نقطه آتش را خفه کردند و پیام دادند که حرکت کنید. در این نقطه سروانی که بعداً جزو شهدای گمنام فروغ شد به ما پیوست. . به کاظم می‌گفت: گور پدر خمینی، خوب کردید که آمدید. اگر در چهارزبر نمانید و بتوانید دور بزنید یا زودتر عبور کنید بعد هم رادیو تلویزیون کرمانشاه را بگیرید، تمام است. تمام اطلاعات مسیر را داد و همراه ما برای نبرد آمد. وقتی از بیرون تنگه صخره‌یی پیش رو را نگاه می‌کردیم، دود بود و ریزش صخره و پودر سنگ و ترکش که به هوا می‌رفت ولی در درون این ملغمه، نبرد جاری بود. نبرد آزادی با استبداد و عشق به مردم و رهایی با جرثومه کثیف ضد‌مردمی خمینی.

دامنه پاتاق
چه شور و نوایی در این منطقه برپا بود. یک طرف لبخند ها و لحظه شماری رزمندگان، در طرف دیگر نزدیک شدن مردم به جاده و دست تکان دادن و اعلام همبستگی کردن. ازطرفی فرار نیروهای دشمن که در شیارها به سمت بلندیها روان بودند. در قسمتهایی، خودرو و تانک و کاتیوشای روشن و یا سوخته و مورد اصابت قرار گرفته دشمن که رزمندگان به‌خاطر سرعت عمل با همه ریسک انفجار مهمات آنها، از کنار آنها می‌گذشتند. درطرف دیگر تلاش دسته‌های جلودار که تا یک سنگر دوشکا و آتش دشمن را می‌دیدند، به آن سو روانه شده و نابودش می‌کردند.
کاک صالح با یک تمپو در دست در جاده پیاده شده و فرماندهی می‌کرد. سراپا جسارت و شور و روحیه بود. درعین حال بگو و بخند و خوش و بش با رزمندگان را هم داشت. وقتی چند تا اسیر دشمن را به خط کردند، گفت: چرا در مقابل ما مقاومت می‌کردید؟ آنها ترسیدند ولی در لحظه بعد دیدند عجب فرمانده مهربانی است. گفت به همه غذا بدهید. آمبولانس بیاید زخمیها را پانسمان کند. نفرات چشماشون چهارتا شده بود و نگاه می‌کردند. آخر سر به زبان آوردند و گفتند: ما فکر می‌کردیم همه مارا می‌کشید. در ساعتی بعد مورد دیگری از تنظیم با اسرا را دیدم. وقتی یک سنگر دوشکای دشمن مرتب رگبار باز کرده و یک نفر از ما هم شهید گرفت. ابراهیم و حمید با طرح حساب شده مشغولشان کردند و صدرالله به بالای سرشان رسید. دوشکا را گرفت و دو نفر را هم نزدیک فرمانده ابراهیم آورد. با نگاه به کلاش در دست خودش گفت: بزنم؟ ابراهیم گفت: ما این کاره نیستیم. فرمانده کل دستور داده است که اسرا و فراریان را کاری نداشته باشید.

گردنه پاتاق
چه حماسه‌ای بود! پیچ در پیچ این گردنه از پایین تا بالا طی شد. پشت سر نگاه کردم. تا چشم کار می‌کرد خودروهای ستون ارتش آزادیبخش بود. هیچ‌وقت این‌قدر سرجمع و باشکوه دیده نشده بود. در گردنه دیدم که طاهره دو نفر سرباز رژیم را به برادر دیگری سپرد و گفت: اینها مقاومت کرده و یک جیپ بی‌کی سی مارا منهدم کردند. ولی الآن سلاح آنها را گرفته‌ایم. چه کار کنیم؟ آن برادر هم گفت: هیچ! ولشان کنید بروند. با اسرا کاری نداریم. در این قسمت انبوه سربازان رژیم با زیر پیراهن در کنار جاده نشسته بودند. بعضاً دست تکان داده و اعلام همبستگی می‌کردند. بعضاً هم ماتم داشتند. خیلیها فرار کرده بودند. یک ماشین دشمن از دسته جلودار جلو زده و آن‌قدر غافلگیر شده بود، نمی‌فهمید که این نفرات مجاهدین هستند. می گفت: کجا می‌روید؟ صبر کنید. فرار نکنید. مقاومت کنید. این قدر غافلگیر شده و یا پخمه بودند. دو نفر از درجه‌داران دشمن در گردنه نشسته بودند و می‌گفتند: چقدر زود به ما رسیدید؟ بعد توضیح دادند که از تنگه کل داوود فرار کرده بودند و در این سنگر آتش باز کرده بودند ولی ما قبل از این‌که کاری بکنند رسیدیم. سلاح آنها را هم گرفته و رهایشان کردیم. خیلیها در این‌جا به ما پیوستند و مسیر مبارزه را انتخاب کردند که مثل فریدون هنوز در ارتش آزادیبخش حاضر به جنگ می‌باشند. خیلیها از روستاهای دور تا شنیدند که مجاهدین آمده‌اند، گفتند: وقت پیوستن است و با تحمل رنج راه و از کوه و کمر خودشان را رساندند و جنگیدند و همراه ارتش آزادی به اشرف بازگشتند که مثل کرمیار هنوز هم بر این پیمان وفادار و از رزم آوران آزادی مردم ایران هستند. درگردنه پاتاق انبوه سربازان به ما پیوستند. علی یک جوان ریزنقش با موهای صاف بود که پرید در جلوی هینو سوار شد. به مهرداد گفت: تازه اول کار مردم با این آخوندهاست. می گفت: کار رژیم تمام است. عراق در طول این هشت سال نتوانست تا قصر شیرین بیشتر بیاید ولی الآن شما به‌راحتی درگردنه پاتاق هستید.

در مسیر کرند
همه جا استقبال مردمی بود. چوپانی با لیوان شیر از محمدرضا که مجروح عملیات چلچراغ بود و یک پایش قطع بود پذیرایی می‌کرد و می‌گفت: شما را بخدا صبر کنید. یک چای یا آبی صرف کنید. پیر مردی با دخترش از دور می‌آمدند و مرتب می‌گفتند: خدا شما را حفظ کند. در این نقطه وقتی این وضعیت دشمن و استقبال مردمی را دیدم به کلوخ رضا که رادیو را به گوش چسبانده و اخبار را دنبال می‌کرد گفتم چه خبر؟ کلوخ رضای شهید با خنده گفت: هیچی! رژیم به پت پت افتاده است. در فاصله قبل از کرند توقف داشتیم تا راه باز شود. خواهران پروین و منیر داشتند زخم دو تا سرباز رژیم را پانسمان می‌کردند. حمید به من گفت: عظمت مجاهدین را نگاه کن. رژیم می‌گوید اسرای مجاهدین را تمام‌کش کنید و یا یک دست و یک پا ی آنها را قطع کنید. مجاهدین درصحنه به کسی که تا لحظه قبل شلیک می‌کرد و چه بسا شهید هم گرفته باشند، چه رحمت و محبتی نثار می‌کنند. از اهالی محل هم رسیده بودند و تعریف می‌کردند که رژیم شایع کرده بود عراق حمله کرده است. خیلی از اهالی رفتند و ما مردد بودیم. بعضاً هم فهمیدیم شما هستید برگشتیم. ازدور هم معلوم بود که برگشته‌اند، تراکتور با یدک و انبوه بار و بقچه و زن و بچه نشانگر همین بود. در فاصله‌ای دورتر توقف کردیم. دو تن ازجوانان محلی گفتند: ما با شما می‌آییم. می‌خواهیم با خمینی بجنگیم. گفتم: صبر کنید در کرند به فرمانده ما بگوییم. تا حرکت کردیم، پریدند بالای خودرو و یکی گفت: ما مشکل نداریم. اگر شما مشکل دارید به فرمانده‌تان بگویید. وقتی تماس گرفتم، گفتند: به آنها سلاح بدهید. سلاح دو خواهر شهیدی را که قبل از این در صحنه جمع‌آوری کرده بودیم به آنها دادیم و توضیح دادیم مال دوتن از زنان مجاهد خلق بوده است. یکی بی.کی.سی را بوسید و گفت: از الآن دیگر این سلاح ناموس من است. در دشت حسن آباد این دو تن را می‌دیدم که جانانه می‌جنگیدند. در گلوگاه کرند هم وقتی در حرکت بودیم، زنی ازدور می‌دوید، خواهران گفتند: صبر کنید. بایستید. ولی تیز تک به پشت ماشین پرید و گفت: من فرشته هستم. مدتها بود که منتظر بودم با زن مجاهد خلق باشم. در سیمای مقاومت شما را می‌دیدم. به خدا شما زن نیستید. بعد خواهران که می‌خندیدند، گفت: زن به این معنی که آخوندها می‌خواهند را می‌گویم. آوه، آزاد شدیم. اولین شب آزادی را احساس می‌کنم. چند روز بعد درکرند دیدم که فرشته با تمام توان در پانسمان زخمها و انتقال مجروحان کمک می‌کرد.

فتح کرند و همبستگی مردم، بربریت آخوندی
ساعت 1900 دوشنبه کرند فتح شد. یاد فرمانده داراب به خیر، مثل شیر می‌غرید و راه باز می‌کرد. فرمانداری شهر و یک مدرسه را مرکز فرماندهی کردیم. مراکز رژیم را پاکسازی کردیم. ارتشیها و پاسدران در میدان شهر همدیگر را کشته بودند. اهالی می‌گفتند که، پاسداران جلوی ارتشیها ایستادند و گفتند که باید مقاومت کنید. ارتشیها هم به پاسداران می‌گفتند شما مقاومت کنید. لذا خیلی درگیر شدند. خیلیها هم درجه را کنده و فرار کردند. بعضاً هم ریش اصلاح کرده و لباس شهر پوشیده‌اند و می‌خواهند بروند. مواظب آنها باشید. وقتی مردم فهمیدند که مجاهدین آمده‌اند، به شهر برگشتند. دیگر یک صحنه زیبای همکاری و حمایت مردمی دیده می‌شد. هر کس هر چیزی را برای کمک می‌آورد. پیر مردی هندوانه آورده بود و می‌گفت: می‌بخشید، قابل شما را ندارد ولی همین را داشتم. یک دسته ازجوانان بدون این‌که ما بفهمیم به خانه‌ها رفته و غذای گرم جمع کرده بودند. از قابلمه‌ها و ظروف مختلف معلوم بود. بعد هم توزیع کردند. می‌گفتند رژیم شایع کرده بود که عراق حمله کرده است اگر شهر را ترک نکنی به صغیر و کبیر شما رحم نمی‌کند. مردم اطلاعات مزدوران را دادند. خبر آوردند که فرمانده بسیج را کشته‌اند. رفتیم و دیدیم درست می‌گفتند. فردای آن روز شورای شهر تشکیل دادیم. مغازه‌ها باز شد. کار روزمره و معمول داشت جاری می‌شد. سهیلا می‌گفت: مردی با خوشرویی قفل مغازه را باز کرد و گفت: بروید داخل هر چه می‌خواهید بردارید. مال خودتان است. ولی بمباران کرند مانع این کار شد. هرکس به‌نحوی کمک می‌کرد. اهل حق شهدای ما را به خاک سپردند. تشییع جنازه انجام داده و بر مزار آنها آتش افروختند. می‌گفتند این رسم آنهاست و برای شهیدان مراسم خاص دارند. خانمهایی بودند که تیم کمک به مجروح تشکیل دادند. در بهداری آنجا بودیم. می‌دیدیم فعالانه با یک دوکابین مجروح می‌آورند. پیرمردی در شمال کرند دشمن را دیده بود که برنامه حمله شبانه به کرند دارد. فرزند 12ساله خود را فرستاده بود تا به ما اطلاع دهد. همین خبر دادن او موجب دفع حمله شد و رزمندگان به یک مرکز دشمن و زاغه مهمات جدید پی بردند. صحنه‌های محبت و همبستگی و حمایت مردم کرند غیرقابل وصف در چند خط است.
مهناز در کوچه پشت مدرسه نگهبان بود. صدای پا شنیده و به سمت آن رفت که چک کند. دید پیرزنی غذا پخته و برای آنها آورده است. با یک حالت شرم و خجالت گفته بود حداقل کاری است که می‌توانستم برای شما انجام دهم. از مسیر اصلی کرند رد می‌شدیم. پیرمردی مشغول نگهبانی بود. تا ماشین ما را دید مشغول بوسیدن لاستیک آن شد. مگر می‌شد او را با حرف و توصیه جدا کنیم؟ بالاخره پیاده شدیم و او را بغل کردیم و به پیاده رو بردیم. می‌گفت: خداوند خمینی را لعنت کند. پدر ما را درآورده است. زندگی نداریم. خون به دلمان کرده است. چرا این‌قدر دیر آمدید؟ این جمله عموماً بر زبان کرندیها جاری بود که: کجا بودید؟ چرا زودتر نیامدید؟ در این مورد هیچ وقت چوپانی که رقص کنان و معلق زنان از کوهپایه به سمت شهر می‌آمد را فراموش نمی‌کنم. شعار مرگ برخمینی ـ درود بر رجوی می‌داد و شادی کنان، نفس زنان به ما رسید و لاستیک کاسکاول را می‌بوسید و خدا را شکر می‌کرد. بازکردن در زندان و آزاد کردن زندانیان هم داستانی داشت… برای زندانیان صحبت کردیم که مجرم شما نیستید، هیأت حاکمه ظالم شرایط زندگی را طوری ساخته است که فقر و نیاز شما را وادار به کارهایی کرده است که بعد از این نخواهیم داشت.
در این‌جا یاد نویسنده بزرگ مجاهد شهید محمدحسین حبیبی را هم گرامی بداریم که وقتی پشت یک آیفا بود و به میدان کرند رسید با سرحالی و سرزندگی همیشگی خودش به رزمنده هم شهری خودش می‌گفت: فتوح، تا کرمانشاه چقدر داریم؟ فتوح و رزمندگان کنار دست او می‌خندیدند و می‌گفتند چقدر افتاده و متواضع است. واقعاً برادر مسعود با همه چیز خود به میدان آمده بود.

اسلام‌آباد و نبردهای جانانه اطراف آن
ما که رسیدیم، شهر توسط تیپهای جلویی فتح شده بود. مأموریت ما شهرهای بعدی بود. لذا سریع از خیابان اصلی عبور کردیم ولی مردم که تحت‌تاثیر شایعات رژیم که گفته بود عراق حمله کرده است از شهر خارج شده بودند و گردنه حسن آباد با این حساب راه‌بندان بود. روز بعد که در اسلام‌آباد بودم هرچه بود حمایت مردمی بود. در فرمانداری شهر دکتر عباس و دکتر اکبر به مجروحان رسیدگی می‌کردند. دکتر صالح هم به آنها پیوسته بود. در این قسمت واقعاً صحرای محشر بود. هر طرف یک نوع مجروح دیده می‌شد. شکستگی، قفسه سینه، فک و صورت، شکمی، موج گرفته و… . انبوه مردم و اهالی هم کمک می‌کردند. یک کامیون‌دار فعالانه مجروحان را به عقب می‌رساند. مرتضی که پایش زخمی بود و توسط او به کرند منتقل شد، بعد به ما گفت: این مرد شریف وقتی چند خیابان را دور زد وارد یک کوچه شد گفتم: کجا می‌روی؟ گفت: برای شما آب بیاورم. بعد دیدم که یک کلت آورده بود که در مسیر از ما حفاظت کند. برادر و همسر برادرش که پرستار بود را همراه خود آورده بود که در مسیر زخمیها را مراقبت کند. یک کلمن آب خنک هم آورد و به بچه‌ها داد. کسانی که دو شبانه روز بود تلاش کرده و دویده بودند و زخمی شده و آب نخورده بودند. به واقع مثل فرشته بود. از این نمونه‌ها زیاد بودند. در مجروحان نیز نمونه‌های صبر و متانت و مجاهدت دیده می‌شد که به آدم درس و آموزش می‌دادند. مجاهد شهید گل آقا نارویی چنان با آدم گرم گرفته و حال و احوال می‌کرد که انگار نه انگار دست او قطع شده است. هر مجروحی را می‌خواستیم منتقل کنیم. با دو تا مانع مواجه می‌شدیم. ابتدا می‌گفت: من به عقب نمی‌روم. باید به صحنه بروم. از طرفی با اشاره به دیگری می‌گفت: وضع او بدتر از من است. اول او را و فلان و فلان… را منتقل کنید. اسلام‌آباد قهرمان به علت این همکاری مردمی و ظرفیت استقبال و حمایت از مجاهدین، وحشیانه زیر آتشباری و بمباران دشمن قرار گرفت که تا آخرین روز عملیات فروغ ادامه داشت. جایی که پرندگان هم درامان نبودند و شاخ و برگی از درختان نیز نبود که فرو نریزد. آن شب که در کنار مجروحان و شهدا در ساختمان مخابرات این شهر بودم و بعد از سه شبانه روز می‌خواستم در پای یک دیوار استراحت کنم، با انفجار مستمر مینی‌کاتیوشا و کاتیوشا، ساختمان می‌لرزید و مرتب تهدید فرو ریختن آن بود. چه خودروهای مجروحان که در خروجی اسلام‌آباد با راکت هواپیماها هدف قرار نگرفته و سرنشینان آن شهید نشده بودند. چه کودکان اهالی که شکمشان در اثر این حملات وحشیانه رژیم پاره نشد. یکی از آنها را خودم با دست خودم بخیه کردم و روده‌هایش را درجای خودش قرار دادم. بیچاره پدر و مادر این طفل دور و بر او پرپر می‌زدند. در ضلع جنوبی و سمت سه راهی ملاوی و هوانیروز و کارخانه قند که مرتب درگیری و حماسه‌سازی توسط رزم آوران آزادی ادامه داشت. شهرام موقع خوردن آب از منبع آبی که در اثر شلیک سوراخ شده بود شهید شد. سعید ذوالفقاری در پمپ بنزین دراثر بمباران هوایی شهید شد. فرمانده محمود کلهر دلیرانه در خیابان کارخانه قند جنگید و در یک کمین در حالی که بیسیم خود را روی سینه می‌فشرد شهید شده بود. در کنار باغی امید با یک تهاجم دلیرانه دویست متر در لابلای فشنگهای تیربار دشمن دوید و خودش را پای دیوار رساند و با پرتاپ نارنجک دسته پیاده دشمن را متلاشی و آتش را خاموش کرد و راه را به سمت حسن آباد باز کرد. محمد دهقان شهید که در سن 18سالگی از کانادا به صحنه رزم آمده و جانانه می‌رزمید بر بالای کاسکاول در همین شهر به خون تپید و مهری امداد نیز بعد از سه روز تلاش و تقلا همراه با زخم بدن، به‌شهادت رسید. در مسیر کارخانه قند که دقیقه به دقیقه رزم و تلاش بود. در همین نقطه شهید شهلا احسانی با اصابت تیری به قلبش در جا شهید شد و… و اسلام‌آباد با خون مجاهدان آبیاری شد.

گردنه حسن آباد
فرماندهی صحنه در این نقطه مستقر بود. شب قبل وقتی مردم فهمیدند که مجاهدین برای سرنگونی عملیات کرده‌اند و برخلاف شایعات رژیم، عراق نیست که حمله کرده باشد، دسته‌دسته و گروه گروه به شهر برگشته و در بازکردن مسیر هم کمک کردند. البته این راه‌بندان سرعت عمل ستونهای ارتش آزادی را کم کرد و معطل شدیم و رژیم توانست با این تأخیر مواضع پدافندی درست کند و در تنگه خاکریز احداث کرده و آمادگی کسب کند. در این گردنه چهارلول ارتش آزادیبخش مستمراً می‌غرید و حرکت هواپیماهای رژیم را منحرف کرده و مواردی نیز آنها را مورد اصابت قرارداد. شب چهارشنبه تا صبح به‌رغم 48ساعت بیخوابی. تیپ کاظم حفاظت این نقطه بود. تا موقعی که فرماندهی به عقب فراخوانده شد تا مورد مشورت قرارگیرد، عمده کارهای کنترلی از این نقطه انجام شده و سازماندهی می‌شد. نبردهای کوتاه و حماسی در این نقطه زیاد است. در شیارهای کنار جاده مرتب آتشباری بود که رد و بدل می‌شد. موقع عقب‌نشینی ارتش آزادی این گردنه با خون خیلی از رزم آوران آزادی رنگین شد. در بلندای آن بودم و خواهری را می‌دیدم که دست روی شکم خود گذاشته و مرتب به سمت دشت حس آباد می‌دود. معلوم بود که ترکش یا تیری به شکم او اصابت کرده است ولی می‌گفت: نه، نه، من برنمی‌گردم. مرا نزد بچه‌ها ببرید. بچه‌های ما بالای آن یال هستند. مرتب می‌دوید و تلاش می‌کرد. تا این‌که مورد اصابت تک تیر قناسه دشمن قرار گرفت و به‌ شهادت رسید. و یا خواهری که موج گرفته بود و ضامن نارنجکی را کشیده بود و آن را در دست داشت در همین فاصله تک کابینی رسید و او را سوار کرد که به اسلام‌آباد منتقل کند.

دشت حسن آباد
اگر یک فیلم از جنگ جهانی دوم که مزرعه‌ای وسیع با خانه‌های پراکنده تحت بمباران شدید قرار دارد و از هر طرف آتش می‌بارد را دیده باشید، تقریباً می‌توانید دشت حسن آباد را از صبح سه‌شنبه تا ظهر پنجشنبه تصور کنید. رزم‌آورانی که برای باز کردن راه کرمانشاه و تسخیر یالهای تنگه چهار زبر تلاش کرده و مرتب به سمت این یالها تهاجم می‌کردند. هواپیماها بی‌وقفه در کنار جاده با تیربار آتش می‌کردند. گندم زارها آتش می‌گرفتند. از هر نقطه دشت، خاک و کلوخ و ترکش‌های مختلف به هوا برمی‌خاست. دود باروت فضا را تیره کرده و هواپیما هم با راکت می‌زدند. درست در لابلای این دود و خاک و ترکش و آتش، رزم آوران آزادیبخش مستمراً به سمت تنگه هجوم می‌بردند و سه روز در این نقطه به‌طور مستمر تک و پاتک با دشمن غدار داشتند. در وسط دشت توپخانه ارتش آزادی هم فعال بود.. در اثر انفجار خمپاره دشمن، حمید که گلوله گذار توپ بود مجروح شد. تقریباً بیهوش بود. برادری در نزدیکی آنها نبود که او را به نقطه انتقال مجروح ببرد. دو تن از زنان رزمنده مجاهد به سختی برادر مجاهد خود را به جاده رسانده و بر گشتند. باید با توپ یال سمت چپ را می‌کوبیدند. درست در همین وضعیت روستایی که در وسط دشت قرار دارد، محل و مأمن رزم آوران بود. زن روستایی عکس رهبری خواست. آن را روی کانتینر نصب کرد. جوان روستایی می‌گفت: پدر و مادرم فکر کردند که عراق حمله کرده است به سمت کرمانشاه رفتند ولی شما بیایید درخانه ما نماز بخوانید و چیزی بخورید. یک دسته از خواهران به آنجا رفتند و نماز خواندند و به آنها دوغ تعارف شد، ولی چون 24ساعت بود که چیزی نخورده بودند امکان خوردن آن نبود. جالب بود که یکی از زنان همسایه با یکی ازخواهران خیلی گرم گرفته بود و می‌گفت: بچه هم داری؟ خواهر ما گفت: بله، گفت: چطور گذاشتی و آمدی؟ خواهر جواب داد که: به‌خاطر بچه‌های شما، به‌خاطر بچه‌های ایران.
از این نقطه و دشت و گردنه، دسته‌دسته آماده شده و به سمت تنگه روانه می‌شدند. در این دشت بود که دیدم، بچه‌ها از تشنگی رنج می‌بردند. آب نبود. شهید ربابه بنازاده دستور داد که، همه قمقمه‌ها را جمع کردند. آب همه را که سرجمع کرد، یک بطری دو لیتری شد، بعد آن را تقسیم کرد و گفت: به هرکس درحد دو درب قمقمه می‌رسد، ببرید به بچه‌ها بدهید. خودش با آن لب خشکیده، چیزی نخورد و گفت: من دنبال رساندن آب و مهمات هستم.

تنگه چهارزبر
همان نیمه‌شب دشمن در این نقطه تجمع کرد. اول صبح هم به‌صورت پراکنده روی یالها بودند. فرمانده بهمن مرتب گزارش می‌داد که ریش خرماییهای زیادی در پشب یال موضع گرفته‌اند، گاه فاصله ما به 200 متر و 300 متر می‌رسد، هر چند این فاصله روز بعد به دو متر وسه متر رسید و تن به تن جنگیدیم. تا جایی که حمید که بالای یال سمت راست بود، دید یک نفر می‌گوید، برادر، این سمت منافقین دارند می‌آیند، حمید به او می‌گوید، تو همان سمت را داشته باش، من این سمت را دارم و بعد به حساب بسیجی خرفت کثیف رسیده بود. وضعیت به این شکل شده بود. ولی روز اول اولین تیپ که برای تهاجم به تنگه آماده شد، آتشباری دشمن امان نمی‌داد. تازه هواپیما هم گلوگاه تنگه را بمباران می‌کرد. فرمانده سوسن جلودار تیپ شد و گفت: بچه‌ها، به هرقیمت باید راه را باز کنیم. با آتش و حرکت مستمر به پیش، خودش جلو ستون بود. فرمانده سیامک و ایرج مرتب نگران وضعیت او بودند. در یک نقطه هم 20 خواهر در یک چهاردیواری نزدیک پل در محاصره و مورد حمله 300 پاسدار بودند. یک ساعت طول کشید، 20 خواهر جانانه جنگیدند و در آخر فقط 4نفرشان سالم مانده بودند که نفرات کمکی ما رسیدند. تنگه محل نبرد تنگاتنگ با دشمن شد. دشمن با هر وسیله‌ای نیرو گسیل کرد ولی رزمندگان آزادی با تمام وجود جنگیدند. سه یال را گرفتند تا فرمان عقب‌نشینی صادر شد و روز پنجشنبه برگشتند. روحیه‌ای که هر رزمنده در این نقطه داشت، قابل وصف یا این قلم و چند خط کاغذ نیست. پروین ابراهیمی شهید مرتب افراد را تشویق به پیشروی می‌کن. مهرداد می‌بیند که پروین خودش افتاده و می‌گوید، آتش کنید، روی یال جلو بروید. بر می‌گردد که چک کند. می‌بیند که موشک آر.پی.جی قسمت ران پایش را متلاشی کرده و استخوان معلوم است ولی پروین خونسرد و آرام می‌گوید تو برو. هرچه مهرداد اصرار می‌کند که تورا به عقب برسانم می‌گوید: وقت جنگیدن است. شما جلوبروید. وقتی در مرحله بعد فرمانده سارا ستونی را تنظیم می‌کند که در دو طرف جاده به سمت دهانه آتش دشمن در پشت خاکریز تهاجم کنند، به محمود می‌گوید، تو جلودار باش، محمود می‌گوید که چون صورت من زخمی شده و چشم من خوب نمی‌بیند، چه کار کنم؟ فرمانده سارا می‌گوید: مجاهد با قلب می‌جنگد، ستون را آماده و خودش در نوک پیکان، فرمان پیشروی صادر می‌کند. وجب به وجب در کنار آنها گلوله دشمن فرود می‌آمد و صفیر تیر و سوت خمپاره‌ها گوش را کر می‌کرد. ولی ستون فرزندان راستین مردم برای رهایی وطن از لوث وجود آخوندهای هرزه و کثیف و بازکردن مسیر پیشروی برای نبرد سرنگونی پیش می‌تاخت. در همین صحنه‌ها بود که عبدالحکیم آتابای وقتی دید فرمانده رحیم (مجاهد شهید اصغر زمان وزیری) زیر تیر دشمن قرار دارد، خودش را روی او انداخت و سپر تیر و شهید شد. در همین صحنه‌ها بود که کاک صالح بعد از چند شبانه روز بی‌خوابی و تلاش بی‌وقفه مشغول کنترل صحنه نبرد و باز کردن مسیر بود که مورد اصابت ترکش قرار گرفت و مجروح شد. در همین صحنه بود که ولی کشاورز، جانانه جنگید وبی وقفه از پشت این سنگ به آن یکی پرید و شلیک کرد تا به‌شهادت رسید.. هومان پیرنژاد در همین صحنه بالای یال مرتب به فرمانده دسته خود می‌گفت: باید ریش و ریشه دشمن را بسوزانیم، روز روز درب و داغان کردن آنهاست و با نهایت تلاش و جابه‌جایی و تهاجم مستمر در نهایت مورد اصابت ترکش قرار گرفته وبه‌شهادت رسید. در زیر پل ابتدای این تنگه مجروحان بودند. خواهر سادات که مجروح عملیات چلچراغ بودند و پایش در گچ بود، زیر این پل بود. یکی از فرماندهان کمک خواست که مهمات خمپاره به بالای یک تپه رسانده شود، سادات با همان وضعیت دوبار رفت و برگشت، بقیه مجروحان هم حاضر به تخلیه به عقب نبودند. می گفتند: یک کم صبر کنیم. وضع ما بهتر شود برای صحنه برویم. بچه‌ها کمک می‌خواهند. شهید اقدس حسین‌زاده تقوی را مگر می‌شد به عقب برگرداند؟ او که زمانی در زندان با کمر شکسته و دولا دولا به ملاقات مادرش می‌رفت، اکنون با پای مجروح می‌گفت: دست که دارم، درجا پشت این سنگ می‌نشینم وشلیک می‌کنم. شما بروید. ناهید صراف در همین گیر و دار شهید شد، طاهره‌ـ‌م می‌گفت: ناهید گفت: باید رفت، باید رفت، ولو با چنگ و ناخن باید رفت. وقتی از او فاصله گرفتم و پشت سر نگاه کردم، چیزی صفیر کشان از بالای سر من عبور کرد و به محل ناهید اصابت کرده و دود و خاک بلند شد و من دیگر ناهید را ندیدم، باورم نمی‌شد و یک چشم به جلو داشتم که از دشمن غافل نشوم و یک چشم به عقب که ناهید، فرمانده پرصلابت بیاید که هرگز نیامد.

سیاه خور
در مسیر بازگشت به اشرف در کمینهایی که دشمن برای قطع مسیر رزمندگان گذاشته بود رزمندگان آزادی، رزم جانانه کردند. دشمن بر بالای تپه ها با تک تیر قناسه موضع گرفته و بعضاً نیز در دو طرف جاده با تیربار و آر.پی.جی آتش باز می‌کرد. رزم آوران آزادی با پشت سر گذاشتن سه روز نبرد بی‌امان که بعضاً حتی آب نداشتند که رفع تشنگی کنند، با بیخوابی و خستگی مفرط باید جواب این آتشها را هم می‌دادند.
شهلا ـ ط می‌گوید: در پشت سیاه خور دیدم که عده‌یی از فرمانده‌هان جمع هستند. فرمانده جلیل، فرمانده مسلم، کاک جعفر، فرمانده محمود و… فکر کردیم که وضعیت خطرناکی است. باید کاری کرد. زیر تیر دشمن باید پیشروی می‌کردیم و به بالای یک تپه می‌رسیدیم. فرمانده محمود پیشتاز شد. در حالیکه وجب به وجب طرفین او مورد اصابت قرار می‌گرفت، به بالای تپه رفت. بعد آتش باز کردند و بقیه هم رفتند و در یک فاصله کوتاه جمعبندی کردند که چگونه کمین را بشکنند. در این فاصله بودکه توانستیم، دو تا کمپوت باز کنیم و به هرکس دو قاشق بدهیم. فرمانده محمود نا نداشت و مرتب به‌حالت بیهوشی رفته و بعد دوباره دو کلمه صحبت می‌کرد. لبهایش خشک شده بود و کلمات را به سختی ادا می‌کرد. محسن که از یالهای تنگه آمده بود، فرمانده مسلم را که دید بغلش کرده و ول نمی‌کرد. محسن می‌گفت: فرمانده مسلم عظمتی است. کوه صبر و استقامت و صلابت است. نباید زخمی شود و باید مواظب باشیم. باید کاری انجام دهیم. از آنها که جدا شدیم، برای عبور از جاده یک داوطلب می‌خواستیم که چک کند که آیا در تیررس دشمن هستیم یا خیر؟ جواد که در عملیاتی قبلی ارتش آزادیبخش یک پایش را از دست داده بود، پیشتاز شده و با همان پای مجروح به سمت دیگر جاده رفت. بعد همه عبور کردیم. با وجود جراحت بسیاری از رزمندگان با شلیک مستمر توانستیم از کمین عبور کنیم. وقتی به اسلام‌آباد رسیدیم، یک زوج جوان ما را سوار لندکروز کرده واز کوچه پس کوچه‌ها به سمت کرند هدایت کردند. در تپه‌های سیاه‌خور هرجا و هر نقطه یک چشمه از فداکاری و پیشتازی زنان مجاهد خلق بود. مگر می‌شود در این نوشته کوتاه همه را نوشت؟ فقط یک قلم این‌که وقتی فرمانده محمود خط بست که تنها تپه باقیمانده را تسخیر و کمین را را بشکند، خط تشکیل دهنده اول، خواهران مجاهد بودند. شکریه رضایی در همین شیارها بود که وقتی دید پاسدار رذلی نارنجک به سمت مجروحان پرتاب کرد و آنها امکان جابه‌جایی و تحرک نداشتند، خودش را روی نارنجک انداخت و شهید شد تا به آن دسته از مجروحان آسیب نرسد.

انعکاس عملیات درکرمانشاه
خلیل را که موقع عملیات در کرمانشاه بود بعداً دیدم. . خلیل می‌گفت: مردم منتظر ورود ارتش آزادیبخش بودند. یک هفته بعد از عملیات، 7تن از درجه‌داران ارتش در زیر پل بدار آویخته شدند، جرم آنها تعریف مثبت از فداکاری و از خودگذشتگی و انگیزه بالای رزمندگان آزادی درصحنه برای بقیه پرسنل بود. رژیم خفقان برقرار کرد تا این جانفشانیها مکتوم بماند. درجه‌دار ارتش، باقر‌ـ‌م را به‌خاطر تعریف از رزم مجاهدین در بین پرسنل در داخل پادگان 75 ضربه شلاق زدند و بعد او را از کار بیرون کردند. در فاصله دو هفته بعد از عملیات فروغ بود که در صف نفت ایستاده بودیم. یک بسیجی برای جلو رفتن به پیرزنی تنه زد. پیرزن به او گفت: چی شد؟ زمانی که دختران و زنان مجاهد، دراسلام‌آباد شما را 50 تا 50 تا می‌کشتند، این قدر قوی و پررو نبودید. حالا برای ما شاخ و شانه می‌کشید؟ بعد از رفتن آن بسیجی نزد پیرزن رفتم و گفتم، چطور این برخورد را کردی؟ خیلی شجاع هستی. پیرزن گفت: اگر این چشمم آب مروارید نیاورده بود، می‌رفتم از مریم رجوی سلاح می‌گرفتم و می‌جنگیدم. این روحیه را از زنان و دختران مجاهد گرفته‌ام. خلیل در روزهای بعد سربازی از اهالی کرمانشاه را دیده بود که تعریف می‌کرد که وقتی فرمانده پادگان رجایی داشت با لباس مبدل چوپانی، سوار الاغ می‌شد که از بیراهه برود، درجه‌داری به کنایه گفت: سرهنگ، داری جیم فنگ می‌شوی؟ سرهنگ گفت: نه؛ الاغ فنگ می‌شوم. مگر خل هستم به‌خاطر خمینی جانم را بدهم؟

در بیمارستان و مجروحان
در بیمارستانها مرتب مجروحان را می‌آوردند. هرکس از راه می‌رسید می‌گفت: سریعتر مرا راه بیاندازید به صحنه بروم. بدنهای متلاشی شده که استخوان ران و یا دست آنها معلوم بود. کسانی که ترکش به شکم آنها اصابت کرده و نای حرف زدن نداشتند، مرتب خبر بچه‌ها را می‌گرفتند. صلابت و صبر و حوصله عجیبی بر همه آنها حاکم بود. هیچ‌کس ناله نمی‌کرد. طلبکار نبود. به دکترها دیگران را نشان داده و می‌گفتند: اول ایشان را به اتاق عمل ببرید. مریم شدیداً از ناحیه دست و پا جراحت داشت. صورتش هم پانسمان بود درد وحشتناکی داشت ولی سکوت و آرامش عجیبی داشت. مژگان با شور انقلابی‌خاصی درد را تحمل کرده و اخبار صحنه را دنبال می‌کرد. وقتی به فاضله خبر شهادت برادرش را دادند، تنها کاری که کرد سر را زیر پتو برد و آهسته گریست تا فضای بیمارستان به هم نریزد. بعد گفت: با هم آمده بودیم. آزیتا هم همین طور، وقتی گفتند: فرشاد شهید شد. گفت: برادر خوبی بود. 5سال زندان بود، با صبوری به او فکر می‌کرد. همه مجاهدین زخمی جسماً جراحت سنگین و درد آوری داشتند ولی به‌لحاظ روحیه مثل کوه بودند. قبل از این‌که نگران وضع خود باشند، نگران خواهران و برادران درصحنه عملیات بودند.

مدرسه اشرف، بعد از فروغ
امین یکی از بازماندگان شهدای فروغ است. صحبت او یکی از هزار داستان کودکان اشرف است. بعدازظهر روز 7 / مرداد/67 در همان اتاقی که در آن همیشه منتظر رفتن از پانسیون می‌شدیم مشغول بازی و سرگرمی بودم. صدایی آمد که می‌گفت: بدو اومدند سراغت! من هم با سرعت زیاد و هیجان‌زده به سمت درب دویدم. در همان حالیکه کفشهایم را می‌پوشیدم، نگاهم به بیرون بود که خواهرم را پیدا کنم. یکی از بچه‌های دیگر هم که همراه من بود، به‌دنبال مادرش بود و مستمر او را صدا می‌زد. در همان لحظه خواهری دست او را گرفت و بلند کرد و گفت: مادرت به‌زودی می‌آید، رفته تهران و برمی‌گردد. در فاصله‌ای که حرفها و حرکات آنها را دنبال می‌کردم، به فکر فرو رفتم. آخه تهران برای چه؟ تکی می‌خواهد چه کار کند؟ و… در فکر بودم که خواهری صدایم کرد، بریم خونه! با حالتی متعجب برگشتم و نگاه کردم. خواهری جلویم ایستاده و با حالت لبخند بر لب صدایم می‌کرد و اصلا متوجه نشدم. دوباره لبخندی زد و جمله را تکرار کرد و دستم را گرفت. من فقط گیج شده بودم و با خودم می‌گفتم: داستان از چه قرار است؟ این خواهر منه؟ چرا اومده دنبال من؟ و… همه چیز دور سرم می‌چرخید. از طرفی هم این‌قدر این خواهر با احساس و با عاطفه برخورد می‌کرد که گاه شک می‌کردم. احساس می‌کردم که خیلی یه من نزدیک است. تا این‌که به محل زندگی و خانه خودمان رسیدیم. . من را کنار خانه پیاده کرد و گفت: ”من میرم الآن برمی‌گردم. رفتم سمت درب خانه. سکوت عجیبی حاکم بود. در نبود خواهرم هیچ انگیزه این‌که به داخل بروم را نداشتم.
یکدفعه صدای گریه‌ای از یکی از خانه‌ها شنیدم و به‌سمت همان خانه رفتم.

دختر بچه‌ای حدوداً 4ساله گریه می‌کرد و مادر او سعی می‌کرد او را آرام کند. یکی از همکلاسیهایم را آنجا دیدم و از او همین موضوع را پرسیدم و گفت: پدر و مادرش شهید شده‌اند و مستمراً مادرش را صدا می‌زند و مادر من سرپرستی او را به عهده گرفته است. او الآن خواهر من است. مادر او الآن تهران است. حرف او را قطع کردم و پرسیدم برای چه تهران؟ در پاسخ گفت، منظور این است که شهید شده‌اند. همین جمله برایم کافی بود که بفهمم خواهرم کجاست؟ ولی حاضر نبودم به خودم بقبولانم که اتفاقی افتاده است. مستمر خودم را گول می‌زدم و خودم را توی حالت شک نگه می‌داشتم و از طرفی هم هیچ به روی خودم نمی‌آوردم.
در همین حین یک ماشین رسید و همان خواهری که من را از پانسیون تحویل گرفته بود، در حالی که دست بچه‌های خواهرم را گرفته بود، پیاده شدند. قیافه آنها مثل همیشه خندان بود. در عالم کودکی خود به‌سر می‌بردند و هیچ متوجه غیبت مادرشان نبودند. آره، آن خواهر با تنظیم رابطه‌های خود، مرا به شک می‌انداخت و با دیدن او هیچ متوجه این‌که خواهرم نیست، نمی‌شدم.

ماحصل
فروغ یک حماسه بود. ارتش آزادی را بیمه کرد. میز ارتجاع هار و وحشی و مکار را درهم شکست. راه‌حل استعماری را عقب راند و نشان داد که جنگ خمینی علیه عراق پوشش جنگ او علیه مردم ایران بود. وسیله صدور بنیادگرایی و تثبیت حاکمیت ننگین خود او بود. خونهایی که در این روزها منطقه مرزی تا کرند واسلام‌آباد و تنگه چهارزبر با همه روستاهای اطراف آن را سرخ فام کرد راه پیشی گرفتن راه‌حل مردمی و آلترناتیو دموکراتیک را باز کرد. آن خونها نخشکیدند. هم‌چنان می‌جوشند. آن شهدا زنده‌اند. بیست و پنج سال که با آنها زندگی می‌کنیم. یا بهتر بگویم با ما زندگی می‌کنند. در این بیست و پنج سال در همه سختیها و جشنها و بمبارانها و… همراه ما بودند. در 17ژوئن با جمعیت هواداران مقاومت شعار می‌دادند. مشت گره می‌کردند. با عشقهای فروزان آزادی شعله‌ور شدند. در تحصن و اعتصاب‌غذای اور و ژنو حضور داشتند. روز آزادی خواهر مریم با ما خندیدند. هم اینک با کارگران هفت‌تپه شعار می‌دهند که: معیشت و زندگی حق مسلم ماست و با دانشجویان دانشگاههای مختلف که به شرف دانشجویی سوگند دسته جمعی می‌خورند نیز شعار می‌دهند: ما زن و مرد جنگیم، بجنگ تا بجنگیم. در 10سال پایداری پرشکوه اشرف حاضر و ناظر بودند. خونشان با خون شهدای 6 و 7مرداد و21فروردین 90 و شهدای لیبرتی درهم آمیخت. این خونها، همراه با خون بقیه شهدای چند هزارنفره آزادی، ضامن پیروزی خلق ماست.

Share