یادداشتی از شعله پاکروان مادر ریحانه جباری درباره دیدار با زندانی سیاسی جعفر عظیم زاده

Share

201662618185431944151هشت روز است که جعفر عظیم‌زاده به بیمارستان منتقل شده است. دوبار به دیدنش رفتم. یک مشت پوست و استخوان دیدم. مردی کمتر از پنجاه سال سن، اما صورتی پیر و تکیده.
روی دستش لکه‌های کبود زیادی به چشم می‌خورد.
سه سرباز از این یک مشت استخوان که نزدیک 60روز است لب بر غذا بسته مراقبت می‌کنند.
از او خواستم برای زنده ماندنش اعتصابش را بشکند.
چشمهای ریزش برقی زد و با لبهای خشکش یک نه قاطع گفت.
همسرش گفت:” به خدا چقدر گریه کردم که تکلیف ما چه می‌شود بی‌تو؟ هر کس به دیدارش آمد پند و اندرزش داد که راه رفته را بازگردد“.

اما پاسخ جعفر چیست؟
او می‌گوید: ”خواسته‌ی من شخصی نیست.
کجای دنیا اعتراض یک کارگر به عدم پرداخت دستمزد و یا پایین بودنش را اقدام علیه امنیت ملی می‌گویند؟
این‌که بگویی سفره‌ام خالی ست، این‌که بگویی من کارگرم و با کمترین میزان دستمزد صورتم را با سیلی سرخ می‌کنم.
این‌که بگویی مگر فرزندان ما آدم نیستند و نان نمی‌خورند؟
این‌که بگویی حقوقم را پرداخت کن، جرم است؟ آیا نان خواستن جرم است؟“

می‌گویم:” جان تو برای ملت ایران اهمیت دارد.
تو فرزند مبارز این ملتی که برای احقاق حق صنفی جانت را به خطر انداختی. با این کار، توجه یک ملت را به مسأله دستمزدهای کارگران جلب کردی.
با این اقدامت احترام جهان را برانگیختی.
اکنون بشکن این اعتصاب تاریخی ات را“.

می‌گوید:” نمی‌توانم به سفره‌های خالی کارگران نگاه نکنم“.

پسر 12ساله‌ی او با چشمهای نگران در اتاق حضور دارد.
مادرش می‌گوید:” چند روز غذا نمی‌خورد و می‌گفت” بابا گرسنه است منهم غذا نمی‌خورم“.
نگرانی در وجود این کودک و برادر 20ساله‌اش موج می‌زند.
سربازان محافظ هم جوانانی 18 _19ساله‌اند.

Share