خاطرات ريحان، مامور گفت هشت صبح بياييد جنازه اش را ببريد

Share

بمناسبت 7 مهر، روز دستگيري ريحان12063531_483564085148536_1392309768887660432_n

”نیمه شب از خواب پریدم. عرق کرده و تب آلود . تمام وقایع 7 مهر 93 جلوی چشمم بازسازی شد . صبح آن روز شخصی به نام ش_ که رابط بین نهاد ریاست جمهوری و قوه قضائیه بود خبر داد که چند قاضی از سوی دادستانی مشغول بررسی پرونده ریحان هستند که از ماهها قبل از اجرای احکام به دادستانی رفته بود . خیالمان راحت بود که پرونده در اجرای احکام نیست .

از 24 شهریور که بازخوانی آغاز شده بود، به توصیه همین مقامات ، وکیلی جوان به نام پریسا قنبری ، وارد پرونده شده بود . وکیل بمن گفته بود میخواهد به زندان رفته و کارهای اداری را انجام بدهد و احتمالا میتواند ریحان را ملاقات کند . همچنین ممکن است اگر همراهش باشم ، من نیز بتوانم ملاقات اضافه ای داشته باشم . سر از پا نشناخته و خوشحال ، 6 مهر 93 همراه او به زندان رفتم . در محل دفتر دادیار و قاضی ناظر زندان خانم محمودی نشستیم . ریحان آمد و …آه . کنارم نشست . هر لحظه که مشغول صحبت یا پاسخگویی بود خیز برمیداشتم و بوسه ای از سروصورت یا شانه و دستش میگرفتم . کارهای وکیل انجام شد . به خانم محمودی گفت پدر و خواهرانش نیز میتوانند بیایند و او را در ادامه همین جلسه ملاقات کنند . آمدند و یکدیگر را دیدند . بوسه های پی در پی . دلشوره داشتم . بارها از خانم محمودی پرسیدم این ملاقات معنای دیگری بجز یک ملاقات معمولی ندارد ؟ گفت نه . دلشوره رهایم نمیکرد . دست آخر گفتم خانم محمودی تو را بجان بچه هایت این ملاقات به معنی ملاقات پیش از اجرای حکم نیست ؟ گفت به جان بچه هایم نه . خیالم راحت راحت شده بود . حسابی لذت میبردم از لحظات . یک روز شیرین که انباشته از بوس و بغل بود . فردای آن روز ، حوالی ظهر ریحان تلفن زد و گفت او را برای اجرای حکم احضار کرده اند . گفتم محال است . در حالیکه گوشی دست ریحان بود به ش _ زنگ زدم . گفت هنوز پشت در اتاقی ایستاده که قضات در حال بررسی پرونده ریحان هستند . وقتی اصرار مرا دید که میگویم ریحان الان پشت خط است و صدای شما را میشنود ، گفت خانم عزیز وقتی پرونده در اجرای احکام نیست طبق چه نامه ای میخواهند حکم را اجرا کنند ؟

باور کردم که قانون مانع بردن ریحان به پای چوبه خواهد بود . جمله اخر ریحان پیش از قطع کردن تکان دهنده بود : تو با قولهای مقامات دلخوش باش . ولی من الان دارم با دستبند و پابند باهات حرف میزنم و وقتی گوشی رو قطع کنم یکراست میرم تو ماشینی که منتظره . این که الان زنگ زدم بخاطر این بود که مامور همراهم دلش نیومد بدون خداحافظی از تو ، منو ببره . پرسیدم کجا میبرنت ؟ از مامور پرسید و گفت : میگه رجایی شهر . گفتم تو رو به خدا میسپرم و دنبالت میام .

به تمام کسانی که میشناختم زنگ زدم . به زندان رجایی شهر تلفن زده و از مسئول اجرای احکام سوال کردیم که ایا ریحان در نوبت اجرای حکم قرار دارد ؟ بعد از مکثی کوتاه گفت بله . هول شده و پرسیدیم ما باید چکار کنیم ؟ گفت : هیچ . فردا 8 صبح بیایید و جنازه را ببرید . خطر جدی بود و نمیتوانستم به حرف و قول های مقامات اعتماد کنم . پستی در فیسبوک گذاشتم و به سوی زندان رجایی شهر حرکت کردم . سربازها و نگهبانهای زندان منکر امدن ریحان شدند . اما تلفنی تاییدیه را گرفته بودیم . افراد غریبه و آشنا از راه میرسیدند و کنارم میایستادند . زن و مردی مسن با عصا بطرفم آمدند و پرسیدند : شما مادر ریحانه هستین ؟ گفتم بله . گفتند : خونه ما کرجه . داشتیم ماهواره تماشا میکردیم که مجریها همه شون گفتن مادر ریحانه رو تنها نذارین . ما هم اومدیم پیش شما . یکی آب به دهانم میریخت و یکی زردالویی را تعارف کرد . یکی دستهایم را گرفته بود و یکی اشکهایم را پاک میکرد . همدلی و مهربانی به اوج لطافتش رسیده بود . دیوارهای سنگی و بلند رجایی شهر مانع رسیدن صدایم به دخترم بود . او فریادهایم را نمیشنید . رئیس یک جمعیت و ش _ هم آمده بودند . مرا به کناری میکشیدند و میگفتند از اینجا برو و مطمئن باش این اعدام صورت نخواهد گرفت . من فقط یک جواب داشتم . با صدای بلند اسم ریحان را صدا میزدم و میگفتم بشنو صدایم را که تا آخرین نفس تو را فریاد خواهم زد . ماشین های کلانتری آمدند و سعی در متفرق کردن حاضران داشتند . اما هیچکس از جایش تکان نخورد . رئیس زندان و خانم محمودی تلفن زدند و گفتند ریحانه را از رجایی شهر به شهرری بازگردانده اند . باور نکردم و گفتم تنها در صورتی باور میکنم که ریحانه از تلفنهای همیشگی زندان شهرری تماس بگیرد . تا ساعت 3 نیمه شب ایستادیم . ریحان تماس گرفت و گفت به شهرری بازگشته . صدای هورا و شادی حضار بلند شد . ریحان پرسید چه خبره ؟ گفتم اینجا پر است از آشنا و غریبه هایی که نمیخواهند مرگ تو را ببینند . گوشی را بطرف جمعیت گرفتم و همه با هم اسم ریحان را صدا زدند . خیالم راحت شده بود . همه مان با خوشحالی به خانه هایمان باز گشتیم . غافل از اینکه 26 روز بعد ، از همان زندان ، آمبولانسی خارج میشود که حامل دو جسد است . یک مرد جوان و ریحان .

چند ساعت بعد ریحان زنگ زد با صدایی گرفته . گفت نامه هایی نوشته که از او گرفته اند . گفت داخل زندان صداهایی شبیه سوت شنیده . گفت از همه کسانی که برایش زندگی میطلبند سپاسگزار است . گفت اگر باز هم او را ببرند دیگر چیزی نخواهد نوشت . چرا که وصیت سه گانه اش را اعلام کرده است .

دو سه هفته بعد از اعدامش موفق شدم 4 صفحه از نامه های آن شبش را از دفتر زندان شهرری بگیرم . این 4 صفحه قسمت سوم وصیت نامه ریحان است که در انفرادی 7 مهر نوشته .

بخشهای مهمی از وصیت هایش اجرا نشد . اعضای بدنش اهدا نشد . هنوز نتوانسته ام از عمق جانم ببخشم بازجویان و قضات و … همه کسانی که او را کشتند . تلاش برای گنجاندن عامل ترس و بستر وقوع یک قتل در قانون ، به نتیجه نرسیده .

بعدها دانستم که آن شب ، زندانیان رجایی شهر خبر شده اند که ریحانه در سلول انفرادی همان زندان است و شروع کرده اند به سوت و صدا زدن اسم ریحان . صدایشان از راه دور به سلول انفرادی پرواز کرده و او صدایی درهم برهم و سوت مانند شنیده .

امروز دو سال از آن روز پر تب و تاب گذشته . استرس هایم محو شده و به جایش اندوه و غیظ نشسته است”

Share