قطره يى از دريا به ياد «بابا» محمد سيدى كاشانى :محمد اقبال

Share

مگر مى شود يك عمر ۷۶ ساله را كه حداقل ۶۰ سالش مبارزه بوده، از اين ۶۰ سال ۵۳ سالش توى مجاهدين بوده، در يك كليپ ۴۳ دقيقه و ۵۱ ثانيه يى گنجاند؟ فيلم كوتاهى كه سيماى آزادى در گراميداشت خاطره محمد سيدى كاشانى پخش كرد…
يك قلم ۶ سال مبارزه مخفى از همان روز اول تأسيس مجاهدين تا دستگيرى و همراهى با اعضاى اوليه و بنيانگذاران مجاهدين، يك قلم رفتن به فلسطين براى دوره آموزشى و بازگشت مخفيانه، يك قلم عمليات هايى كه در آن دوران فرماندهى كرد و مثل توپ در ميان مبارزان آن دوران پيچيد و مجروح شدنش و برداشتن بخشى از ريه اش، يك قلم ساليان زندان و آزادى در ۳۰ دى ۱۳۵۷، يك قلم آن همه ترانه و موزيك كه از دوران آموزش نزد فلسطينيان تا زندان و بعد از زندان و تا همين اواخر عمر كار كرده بود، يك قلم دوران مبارزه سياسى از ۵۷ تا ۶۰ و اعزام به خارج، و … سپس اعزام به منطقه مرزى و شركت سرفرازانه در عمليات كبير ملى و ميهنى فروغ جاويدان و مجروح شدن دوباره اش و برداشتن بازهم بخش ديگرى از ريه اش. يك قلم ۱۴ سال پايدارى سرفرازانه و پرشكوه در اشرف و ليبرتى و نهايتا هجرت بزرگ به آلبانى.
نه امكان ندارد در يك فيلم دو فيلم و ده فيلم و صد فيلم و … اينها را بيان كرد. اصلا نمى دانم امكان عملى دارد يا نه؟ مگر ما از زندگى اسپارتاكوس چقدر مى دانيم؟ يا چه گوارا؟ چه رسد به ابرمردانى همچون بابا كه ديگر، آنچنان كه در تاريخ، تك ستاره نيستند و مانندشان بسيار است.
من المؤمنين رجال صدقوا ما عاهدوا الله عليه فمنهم من قضى نحبه ومنهم ما ينتظر وما بدلوا تبديلا…
الذين اذا اصابتهم مصيبة قالوا انا لله وانا اليه راجعون، اولئك عليهم صلوات من ربهم واولئك هم المهتدون
آرى «بابا»، سيد محمد سيدى كاشانى خودش يك تاريخ بود…
آرزو مى كردم در كنارش بودم و بوسه يى بر پيشانى اش مى زدم و مثل هميشه صدايش مى كردم: «بابا… باباى من» و او لبخند مى زد…
سینه خواهم شرحه شرحه از فراق
تا بگویم شرح درد اشتیاق
از نيستان تا مرا ببريده اند
از نفيرم مرد و زن ناليده اند
يك روز در اواخر زمستان سال ۱۳۶۰، تازه از ميان آتش و خون تهران و ايران آمده بوديم فرانسه، يك تظاهرات بود در پاريس و من و بابا كنار هم، به شوخى گفت، شايد هم جدى، كه اين رژيم خودش رو مى زنه به سرنگون شدن ولى اهل سرنگون شدن به اين آسونى ها نيست، من به شوخي، شايد هم جدي، گفتم: بى خيال ۲۰ سال هم كه بكشه ما هستيم!! «بابا» گفت: آره بيست سال ديگه من تو عصا به دست داريم راه مى ريم (و در حالى كه صدايش را ميلرزاند ادامه داد) مى گيم «مرگ بر نوه خمينى»!!!
نازنينى كه آنجا شاهد اين گفتگو بود و حى و حاضر است، كليت گفتگو را به مسعود رسانده بود. دو روز بعدش من و «بابا» سر ميز نهار ساده يى كه در اطاق كوچكى در اور – اور سور اواز مقر مركزى مقاومت – بود نشسته بوديم كه مسعود آمد، و بلافاصله تا من و او را كنار هم ديد گفت: شنيده ام شما دوتا گفته ايد ۲۰ سال ديگر هم كنار همديگر راه مى رويد و تظاهرات مى كنيد؟، و بعد در حالى كه دستهايش را به هم مى ماليد با خنده ادامه داد: «يعنى شما تا بيست سال ديگه با من مى كشيد؟» و بازهم زد زير خنده، و با شادى ادامه داد: من همينو مى خوام!!.
دو سه ماه ديگر ۳۷ سال از آن روز گذشته است. بابا رفته است و من مانده ام و ما مانده ايم…
و چقدر از اين خاطرات با او و ديگران مايه حيات روزمره مرا فراهم مى كنند.
آرى يك قطره…
آب جیحون را اگر نتوان کشید
هم ز قدر تشنگی نتوان برید
بگذريم كه براى درك اين يك قطره هم «يك جو شرف» لازم است، به عنوان مبنا. آن كه ندارد شروع مى كند به مهمل بافى و به خيال خود نمك پاشيدن به زخم و حرفهاى كهنه شده را تكرار كردن… باشد به وقتش…
محمد اقبال – پاريس
۲۸ آذر ۱۳۹۷
۱۹ دسامبر

Share