اسماعیل؛ تو دیگر خودت ترسناک شده‌ای.نامه‌ یک زن کارگر زندانی در 69-60 به بخشی

Share

اسماعیل خودت ترسناک شده ای

نامه اسماعیل بخشی، کارگر مبارز هفت تپه ، را خواندم. من هم هم طبقه ای اسماعیل هستم ؛ یک زن کارگر.

من از سال ۶۱ تا ۶۹ زندانی بودم، آن هم بدون حکم.

شرطی که برای ” آزادی” من گذاشته بودند این بود که مرا ببرند در کارخانه ای که کار میکردم ( کارخانه داروسازی اسوه ، مرک سابق) در جمع همه کارگران از سازمان های سیاسی اعلام انزجار بکنم و وفاداری خودم را به ” انقلاب اسلامی ” اعلام بکنم.

با وجود اینکه مرا در یک یورش مسلحانه شبانه در خانه مان در محله شادآباد تهران بازداشت کردند، و از همان لحظه به زیر شکنجه بردند، ولی ماه ها به خانواده ام نه از زنده بودنم خبری دادند و نه از محل نگهداری ام.

در تمام ۹ سال زندان، ما ( زندانیان دهه شصت) را بدون بازجوئی و شکنجه رها نکردند.

هر وقت ملاقات را قطع می کردند مادرم آماده برگزاری مراسم سوگواری می شد.

تا اینکه از طریق دیگر خانواده ها خبردار می شد که من زنده ام ولی ممنوع الملاقات هستم.

در قتل عام تابستان ۶۷ خبر کشتار که به خانواده ها که رسیده بود مادرم بجای زندان اوین چند بار به خاوران رفته بود.

پائیز ۶۹ ما آخرین گروه از زنان زندانی را که هیچ شرط و شروطی را برای آزادی نپذیرفته بودیم، تحت عنوان مرخصی می خواستند با وثیقه و کفیل ” آزاد ” کنند!

علیرغم مخالفت من با این شروط ، خانواده ام وثیقه و ” کفیل جانی” ( که حتما ً نباید از اقوام می بود) را به زندان معرفی کرده بودند.

در آنموقع در ساختمان دفتر مرکزی اوین من مجادله مردی با دادیار زندان را می شنیدم که می گفت:

” او را آزاد کنید، هر وقت خواستید من بجای او می آیم زندان.”

دادیار فریاد میزد : ” ابله ! اینها ضد انقلاب هستند، پای شان به بیرون برسد دوباره میروند پیش ضد انقلاب.

آن وقت ما پدر تو را در می آوریم.”

هنوز مجادله ادامه داشت که مرا به بازجوئی بردند. بازجو یک برگه جلویم گذاشت با یک سوال و رفت.

– اسدلله کردوانی را از کجا می شناسی و چه رابطه ای با او داشته ای و آخرین بار کی و کجا او را دیدی؟

من جواب ندادم. ولی هزار فکر و خیال از سرم خطور کرد.

او کیست؟ تازه دستگیر شده؟ آیا مرا می شناسد؟ از کجا؟ با هجوم این افکار به مغزم، کف پایم تیر می کشید.

بازجو برگشت و با داد و فریاد گفت : ” چرا جواب سوال را ننوشتی؟ ”

گفتم : این اسم چه ربطی به من دارد؟ (اما بعد فهمیدم اسدالله کارگر صنایع فلزی است که ” کفیل جانی” من شده است.)

با فحاشی گفت : ” مثل اینکه تو هنوز تخلیه اطلاعاتی نشده ای و مرا هم نمی شناسی.

من سنگ را به حرف در میاورم. وقتی پائین( شکنجه گاه ۲۰۹ ) رفتی ربطش معلوم می شود.”

خنده ام گرفت.

گفت : ” آهاااااااا تو هم از آن دیوونه هائی؟ با دو تا شوک حالت را جا می آوریم و عقلت میاد سرجاش”

گفتم : مرا تهدید نکن، من دیگر از هیچ چیز نمی ترسم. این ۹ سال زندان چیزی نمانده که بر سرمان نیاورده باشید.

اگر شوک تاثیر داشت به فرزانه عموئی ( زندانی مجاهد که در زندان تعادل روحی اش را از دست داده بود) زیاد شوک الکتریکی دادید.

در همین حین ناصریان ( دادیار ناظر زندان و بازجو ) وارد شد و بازجو به او گفت : ” این عتیقه می گوید من از هیچی نمی ترسم.”

ناصریان که مرا حتی با چادر و چشم بند هم می شناخت گفت : ” آهاااااااا ، ستاره خانم!”

بازجو باز ادامه داد : ” بوی کباب به مشامت رسیده؟ این گوشت جزغاله رفقایت است.

ما هنوز لیست اعدامی های سال ۶۷ را نبسته ایم. خودت میدانی که همه را کشته ایم.

و حالا شما عجوزه ها را بعنوان شیرینی اصلاحات می خواهیم بفرستیم بیرون.”

گفتم : می دانم کشتار کرده اید. لیست تان هم باز باشد دیگر ترسی نیست.

ناصریان با غیظ گفت : ” آره خبیث، حالا دیگرخودت ترسناک شده ای!”

آری، اسماعیل، هم طبقه ای گرانقدرم! تو هم از دهلیزهای رنج و شکنجه با سرافرازی گذشته ای. اکنون این توئی که برای حاکمان با آن دستگاه اطلاعاتی شان ترسناک شده ای .

زنده باد مبارزه ، زنده باد مقاومت!

به امید رهائی از یوغ سرمایه

فرخنده آشنا – ۱۶ دی ۱۳۹۷

Share