حماسه فروغ جاویدان از نگاه روایت – خطاب به خدا، خلق و تاریخ

Share

مسعود رجوي در نشست توجیهی عملیات فروغ جاویدان
لحظه‌ ، لحظهٴ حساسی بود. مجاهدین می‌توانستند به آن پشت کنند و بگویند که ما کارمان را کردیم و شرایط دیگر به بن‌بست رسیده است. آنگاه این را می‌گفتند و می‌خفتند و در وادی عافیت‌جویی لعنت خلق و تاریخ را به خود می‌خریدند. اما راه دیگری نیز بود؛ راهی که تصمیم به انجام آن ریسک بزرگی می‌طلبید. برای انجام عملیاتی سراسری و بزرگ‌ ، ماه‌ها و سال‌ها آموزش‌ ، زمان، و مقدم بر آن، نیرو‌ ، سلاح و امکانات و پشتیبانی خارجی مورد نیاز بود. حال، سرنوشت می‌گوید‌ ، بیش از یک هفته وقت ندارید. یا می‌روید‌ ، ممکن است همه شهید بشوید‌ ، یا می‌مانید و خون از دماغ کسی نمی‌ریزد ولی مطرود و لعنت شده و سوخته و بی‌آبرو خواهیدبود. زمان‌ ، به اندازه یک پلک به هم زدن؛ به اندازه یک فرود رگرگة آذرخش؛ به اندازه عمر عطسه یک شعلهٴ کبریت‌ ، اندک است. تا راه‌ها باز است‌ ، تا آبها یخ نزده‌ ، تا لای در اندکی گشوده است‌ ، «باید رفت». این فرصت دیگر قابل تکرار نیست.
***
در سالن عمومی بزرگ اشرف جای سوزن انداختن نبود. چهره‌های جدید زیادی به مجاهدین اضافه شده بودند؛ آنها برای اولین بار به یک نشست سراسری می‌آمدند‌ ؛ به همین خاطر با دیدن آن همه جمعیت در یک‌جا، نمی‌توانستند از ابراز شگفتی خودداری کنند. اونیفورم همهٴ نفرات با توجه به گرمای فصل‌ ، خاکی بود. زنان مجاهد نیز‌ ، با روسری زرشکی به‌صورت یگانی در نشست شرکت کرده بودند. همه منتظر بودند تا نشست شروع شود.
انتظار دیری نپایید‌ ، ناگهان از یکی از درهای کوچک نزدیک سن سالن‌ ، مریم و مسعود رجوی با چهره‌یی متبسم‌ ، بشاش و صمیمی نمایان شده و در حالی که برای جمعیت دست تکان می‌دادند به چابکی بالای سن رفتند. در این هنگام ابراز احساسات جمعیت به اوج خود رسید. زنان و مردان مجاهد از روی صندلی‌های خود بلند شده بودند، و مانند خرمن زرین گندم‌ ، در نسیم ملایم تابستانی موج می‌زدند‌. همراه با کف‌زدنهای مستمر این شعارها را تکرار می‌شد:
«ایران رجوی- رجوی ایران».
«با مسعود‌ ، با مریم‌ ، همسنگر، هم‌پیمان، در راه آزادی، می‌جنگیم تا پایان».
مسعود پس از آن‌که موفق شد‌ ، توفان احساسات را فرو بنشاند‌ ، با سیمای برافروخته‌ ، چشمان نافذ و هوشیار‌ ، با شعله‌یی از شرف و صداقت در کلام‌ ، ناگهان خروشید:
«عملیات کبیر فروغ جاویدان!».
گویی بنزین روی آتش پاشیده باشند‌ ، یا انفجاری از امواج انسانی رخ داده باشد. هزاران دست بار دیگر به پرواز درآمدند و طنین بالهایشان سیل توفنده‌یی از صدا را به گوش سرازیر کرد.
جلال، هاج و واج، فقط به رهبران خود نگاه می‌کرد. به‌طور خاص‌ ، نگاهش روی پرچم کوچک ایران؛ (نصب شده بر بالای جیب چپ اونیفورم زیتونی کمرنگ مسعود) متمرکز شده بود. پرچم، مانند تکه‌یی از رنگین‌کمان‌ ، به‌طرز دلپذیری روی سینهٴ او می‌درخشید و جذابیتش را دو چندان می‌کرد.
فرماندهی کل ارتش آزادی‌بخش‌ ، با چوب اشاره‌یی در دست‌ ، پشت به ماکت بزرگ نقشهٴ ایران‌ ، در طول سن قدم می‌زد و گاه با نجوایی عارفانه و گاه با خروشی از ته دل و گاه با طمأنینه، و شمرده شمرده‌ ، جملاتی را بر زبان می‌راند؛ جملاتی که مجاهدین برای نخستین بار از زبان رهبری خود می‌شنیدند:
«… تصمیم گرفتن برای چنین عملیاتی‌ ، البته کار سهل و ساده‌یی نبود. زیرا که می‌باید تمام دار و ندار را در طبق اخلاص نهاد و به خلق قهرمان ایران تقدیم کرد. به‌خصوص که این تصمیم‌گیری‌ ، دارای بالاترین ریسک و خطر نیز هست و باید یک بار دیگر تمامی سازمان‌ ، آلترناتیو‌ ، ارتش آزادیبخش و همه چیز را مایه گذاشت. این تصمیم‌گیری برای خود من‌ ، تقریباً مشکل‌تر از تمامی تصمیم‌گیریها از زمان شاه به بعد بود. زیرا که می‌باید یک بار دیگر از همهٴ عزیزان‌ ، برادران‌ ، خواهران‌ ، سازمان‌ ، ارتش آزادیبخش دل بکنم تا خدا چه بخواهد…»
قطره‌یی اشک، درشت و سوزان، از نی نی‌های جلال جوشید و راه باریکی، در کوچهٴ گونهٴ راست او جست، بعد آرام و شفاف روی انگشتانش افتاد. برای لحظاتی سالن و تمامی جمعیت آنجا، در نگاهش محو شد و او چیز دیگری را به چشم نمی‌دید. دوست داشت جای خلوتی گیر بیاورد و گریهٴ بلند خود را، از چنبرهٴ بغض آزاد کند. آهسته به اطراف سرچرخاند. خواهران و برادران مجاهدش نیز چنین حالتی داشتند.
پشت سیمای آرام مریم‌ ، توفانی از احساسات ناگفته برپا بود. او دست گره‌کرده‌اش را ستون چهرهٴ خود کرده و به‌دقت به حرکات و سخنان مسعود‌ ، چشم دوخته بود. جمعیتِ عظیم آن‌چنان در سکوت سراپا گوش بود که گویی هیچ‌کس در زیر این سقف نیست. از روبه‌رو تنها اقیانوسی از فانوس چشم‌ها‌ ، فروزان‌ ، تمام باز و چارطاق، این لحظات ناب تاریخی را به نظاره نشسته بود. گوش‌ها تک‌تک واژه‌ها را می‌نیوشیدند و می‌نوشیدند.
چشمان مسعود بار دیگر به نقطه‌یی دور خیره شد و صدایش طنین خاصی به خود گرفت؛ از آن نوع که با دیدن آن مجاهدین الو می‌گیرند و از خود بی‌قرار می‌شوند:
«… شما‌ ، تک‌تک شما‌ ، چه آنهایی که قبل از سال 50و چه آنهایی که از زندانهای شاه با یکدیگر همرزم و هم سنگر بودیم‌ ، چه آنهایی که در زمان حکومت خمینی به سازمان پیوستید‌ ، چه آنهایی که امروز از این یا آن کشور آمده‌اید و چه آنهایی که در بین راه‌ ، در محورها و شهرهای مختلف به ما خواهند پیوست‌ ، آری‌ ، شمارا من به‌سادگی پیدا نکرده‌ام‌ ، تک‌تک شما را از پس هفت دریا خون و راهی چند ساله -که آن را با کفش و کلاه آهنین طی کردیم- از لابلای انبوه ابتلائات‌ ، نشیب و فرازهای سیاسی و انبوه بالا و پایینی‌های زمان‌ ، به مثابهٴ رشیدترین‌ ، قهرمانترین‌ ، جانان‌ترین‌ ، شکوفاترین و آگاه‌ترین فرزندان خلق ایران‌ ، پیدا کرده‌ام. اگر بهتر از شما و ارزشمندتر از شما می‌بود و اگر ستودنی‌تر از شما می‌بود‌ ، حتماً در جای دیگر تشکلش را می‌دیدیم. پس یک گنجینهٴ عظیم و تاریخی و بزرگ و در بعضی موارد چه بسا غیرقابل جانشین سازی‌ ، گرانتر از همهٴ مال التجاره‌های موجود در عالم‌ ، ذ‌یقیمت‌تر‌ ، زیباتر‌ ، تحسین‌برانگیزتر‌ ، این جا هست که من می‌بایستی در این تصمیم‌گیری یک بار دیگر از تک‌تک جواهرات بی‌همتای این گنجینه دل بکنم…»
مسعود‌ ، یک لحظه مکث کرد، چشمانش در اعماق سالن‌ ، در کشتزار زرین و انبوه رزم‌آوران و گلهای شقایق لابلای آن‌ ، گویی به‌دنبال کسی می‌گشت. نگاهش مشتاق‌ ، برافروخته و درخشان بود.
«… اگر که مجاهدین به خدا و به خلق و تاریخ و به سرنوشت تابان و شکوفان خلق قهرمان ایران‌ ، بعد از این همه رزم و رنج‌ ، بعد از این همه خون و فدا‌ ، پاسخ نگویند‌ ، چه کسی پاسخ خواهد گفت؟ بنابراین فقط یک جمله می‌گویم و می‌گذرم؛ نه خطاب به شما‌ ، خطاب به خدا و خطاب به خلق و تاریخ…»
در این هنگام سرش را رو به آسمان گرفت و هر دو دستش را به نشانهٴ نیایش بالا نگهداشت، بعد ادامه داد:
«بار خدایا! شاهد باش‌ ، شاهد باش که تمامی سرمایه‌مان را که محصول ربع قرن رزم و رنج مستمر هست‌ ، تقدیم تو و خلقت کردیم. انک انت السمیع و العلیم».

چشمها به اشک نشستند و خون داغ با سرعت بیشتری در شقیقه‌ها به جریان افتاد. سکوت‌ ، خود گویاترین سخن بود. تا به‌حال مجاهدین، رهبری خود را در مقاطع مختلف، برانگیخته و توفانی دیده بودند؛ مانند آن روز که در گردهمایی ورزشگاه امجدیه در تهران – رو در روی چماقداران و اوباش آخوند انگیخته- خروش برداشت: «وای به روزی که تصمیم بگیریم جواب مشت را با مشت و گلوله را با گلوله بدهیم» اما این یکی‌ ، جور دیگریست‌ ، گویی مسعود داشت با تک‌تک یارانش برای همیشه وداع می‌کرد؛ گویی بازگشتی در کار نبود؛ گویی می‌دانست که ممکن است‌ ، تمام جگرگوشگانش را در این سفر از دست دهد. با این حال ضرورتی بزرگ او را به این کار وا می‌داشت.
لحظه‌ ، لحظهٴ حساسی بود. مجاهدین می‌توانستند به آن پشت کنند و بگویند که ما کارمان را کردیم و شرایط دیگر به بن‌بست رسیده است. آنگاه این را می‌گفتند و می‌خفتند و در وادی عافیت‌جویی لعنت خلق و تاریخ را به خود می‌خریدند. اما راه دیگری نیز بود؛ راهی که تصمیم به انجام آن ریسک بزرگی می‌طلبید. برای انجام عملیاتی سراسری و بزرگ‌ ، ماه‌ها و سال‌ها آموزش‌ ، زمان، و مقدم بر آن، نیرو‌ ، سلاح و امکانات و پشتیبانی خارجی مورد نیاز بود. حال، سرنوشت می‌گوید‌ ، بیش از یک هفته وقت ندارید. یا می‌روید‌ ، ممکن است همه شهید بشوید‌ ، یا می‌مانید و خون از دماغ کسی نمی‌ریزد ولی مطرود و لعنت شده و سوخته و بی‌آبرو خواهیدبود. زمان‌ ، به اندازه یک پلک به هم زدن؛ به اندازه یک فرود رگرگة آذرخش؛ به اندازه عمر عطسه یک شعلهٴ کبریت‌ ، اندک است. تا راه‌ها باز است‌ ، تا آبها یخ نزده‌ ، تا لای در اندکی گشوده است‌ ، «باید رفت». این فرصت دیگر قابل تکرار نیست. تا دیروز خمینی حاضر بود برای جنگ با عراق تا آخرین نفر‌ ، و تا آخرین خشت خانه‌ها را در تهران به تنور جنگ بریزد اما امروز چیز دیگری می‌گوید‌ ، آتش بس‌ ، تند‌ ، سریع و به هر قیمت؛ چرا که به چشم خود همین چند روز پیش ارتشی ظفرمند را دیده که به‌سادگی شهر مهران را فتح کرده و دارد به سوی تهران می‌آید.

***
فرماندهی کل ارتش آزادیبخش با آن‌که به این ضرورت بیش از هر کس دیگری واقف بود‌ ، با این وجود بنا‌ به سنت همیشهٴ خود‌ ، تابع تصمیم جمع بود. از این رو پرسید:
«… حالا برای ثبت در سینهٴ تاریخ و شرکت در یک چنین تصمیم‌گیری بزرگ و بنیادی؛ عاری از احساسات- اگر‌چه انقلابی را نمی‌شود از عواطفش جدا کرد- ولی با حسابگری نظامی و سیاسی محض و با آرامش‌ ، هر کسی که می‌گوید درست است که برویم و درست نیست که تأخیر کنیم و هر کس که می‌گوید رفتن به این عملیات‌ ، هر نتیجه‌یی که داشته باشد‌ ، به هر حال کیفا بهتر از نرفتن است‌ ، دست بلند کند. هر کس که می‌گوید باید که برویم و اگر نرویم‌ ، خیلی بدتر است و از ما بایسته و شایسته همین است که برویم‌ ، دست بلند کند‌ ، ببینم. می‌خواهم این لحظه ثبت شود…»
جمعیت دست بلند کردند. برخی‌ها دو دست خود را بلند کرده بودند و اگر کسی آن لحظه به پشت سر خود برمی‌گشت‌ ، می‌دید‌ ، جنگلی از دست‌های افراشته، چشمان مشتاق و ابروهای مصمم‌ ، به آفرینش این لحظهٴ تاریخی نشسته‌اند. مریم نیز در کنار مسعود‌ ، هر دو دست خود را بلند کرده بود. مسعود با هر دو دست برافراشته‌ ، گفت:
«دستهایتان را بالا نگهدارید… آیا بر تصمیم خود استوارید؟»
رعدی پرطنین و سهمگین از صدا ناگهان در سالن پیچید:
– بله…
مسعود:
«نتیجه عملیات البته فراتر از همهٴ محاسبات معمول‌ ، به اراده و مشیت خدا برمی‌گردد‌ ، اما تا آنجایی که به ارتش آزادیبخش ملی ایران و به مجاهدین خلق ایران برمی‌گردد‌ ، پیشاپیش نتیجه را – هر چه که باشد- به تک‌تک شما و به خلق قهرمان ایران تبریک می‌گویم».
دستهای ترانه خوان دوباره به پرواز درآمدند، و سالن پر از هلهلة شادی شد. یک تولد تاریخی اتفاق افتاده بود. از این لحظه به بعد همهٴ توجهات به ساعت حرکت و انجام آخرین آماده‌سازیها معطوف بود.
جلال از میان شاخه‌های درهم و فشرده جنگل، راهی به بیرون باز کرد. خود را به زیر آسمان ستاره کوب و خنکای شامگاهی تابستان رساند. ناگهان دستی نرم – مانند کبوتری- آرام روی شانه‌اش نشست. شتابزده، سر چرخاند، یک جفت چشم آسمانی شفاف و یک ردیف دندانهای متبسمِ سپید‌ ، چشمان او را پر کرد. پیش از آن‌که به خود بیاید‌ ، بوسه‌یی گرم، گونه‌هایش را نواخت.
– شما؟ لطفاً شما کی هستین؟
– ای بابا من را نمی‌شناسی؟ تو نبودی که آن شب با یک دسته از مجاهدین در عملیات… و وسط تیر و تیرکشی، تو جان خودت را به خطر انداختی که من را نجات دهی. من تیر خورده بودم. تو به جای ادامه نبرد و تعیین‌تکلیف صحنه‌ ، زخم من را – که در آن لحظه دشمن تو بودم- پانسمان کردی…
– آه! پرویز!… تو هستی‌ ، چقدر چاق و چله شده‌یی!، تو در این‌جا چه‌کار می‌کنی؟
– من در این‌جا چه‌کار می‌کنم؟!… مگر جای دیگری به جز این‌جا داشتم که بروم. تو شاید خودت نفهمیدی آن شب چه‌کار کردی‌ ، ولی من از روی همان برخورد ساده، پی به ماهیت انسانی مجاهدین بردم، و از آن شب به بعد عاشقِ آنها شدم‌ ، بالاخره یک جوری باید ادای دین می‌کردم و چه روزی بهتر از امروز…
جلال با پهنای دست محکم و دوستانه به پشت او زد و با صدای قاطع گفت:
– می‌بینم که برای خودت رزمنده‌یی درست و حسابی شده‌یی‌ ، این اونیفورم چقدر به تو می‌آید. راستی زخمت خوب شده است؟
– با این همه رسیدگی مگر می‌تواند خوب نشود…
لحظاتی دست روی پیشانی‌اش گذاشت و با اشتیاق به چشمان جلال خیره شد… و سپس با لحنی مشتاق و محکم گفت:
ـ داریم به ایران می‌رویم … می‌فهمی؟ ایران!
Share