

او سلاحی که به سمتش نشانه رفته بود را ثبت کرد
آسیه بشین؛ آسیه بشین. آسیه ایستاده و آن جنایتکار را وسط لنز دوربین داشت. او فقط مجاهد نبود فقط خبرنگار نبود؛ او انسانی بود که مجذوبانه میزیست. آسیه بشین و او با دقت بیشتری دوربین را داشت. گلولهها از طرفینش رد میشدند. خیلی آرام بود؛ انگار از چیزی عبور کرده بود؛ از مرزی گذشته بود و گلولهها از مرزی که او عبور کرده بود نمیرسیدند.
در دلش چیزی بود مثل یک بیشه نور مثل خواب دم صبح
و چنان بیتاب که بیکباره بخون در غلطید.
یک صدا میآمد و به تن پیر و فرتوت جهان جان میداد
و بگوش کر این خفته تنان «آن» میداد
آسیه جان برخیز
آسیه رفت ولی
در دلش چیزی بود که به شب میخندید
آسیه هست ولی… … … … ..