
-
جامعه و مبارزه
آیا قصهی دریا قصهی تکراری آمدن و برگشتن موجها است.
نه! آمدن و رفتن موجها تکرار نیست. برآمدن و فرورفتن خورشید هم تکرار نیست. قصه صدفها هم تکرار نیست. هر موجی، روزی و صدفی حکایت خود را دارد.
در صدف سی فروردین
دو حکایت از یک روز، حکایت دو صدف، سی فروردین 1351 و سی فروردین 1354
این دو صدف رو از دریا آوردیم… از دریای آبها نه!… از دریای روزها، از دریای تاریخ ایران
طالقانی: آنها گوهرهای درخشانی بودند…….
داستان جوونهای دهه چهله، دردانههای تاریخ ایران
اونها بهترینهای هر محله و دانشگاه و خانوادهای بودن… همونهایی که شاعر آشنایشان شاملو آرزوشون رو سروده
شاملو: ای کاش میتوانستم بر شانههای خود بنشانم این خلق پا به راه را روی حباب خاک بگردانم تا با دو چشم خویش ببینند که خورشیدشان کجاست.
آرزوشون برآوردن خورشید رهایی و برابری مردم بود،.
اونروزها همه مردم زیر حباب دیکتاتوریی که افتاده بود روی شهر… دنبال بدبختیهای خودشون بودن. کسب و کار و یه لقمه نون… یا بالاخره زندگی خودشون.
آخه شاه بود و ستمگری و نابرابری.
مجسمه
بر اسب خود در هوا میتاخت
وگرد خاک سم اسبش
ذرات خفقان بود
که بر سر جامعهٴ ما میریخت
تنها آن که به نارنجکش ایمان داشت
از مجسمه هراسی نداشت
اونا دنبال یه چیزهم دیگه بودن. شکستن دیوار ترس. میگفتن؛ هیبت دیکتاتور رو که بریزیم، مردم به میدونمیان. ما باید راه رو باز کنیم. اگر شده با خون تک تکمون.
اونا مجاهد بودند. همون نامی که امروز هم ممنوعترین کلامه.